ثمین

دفتر عشق(شعر)

نه به شاخ گل نه به سرو چمن بپیچیده ام

شاخه تکم بگرد خویشتن پیچیده ام

گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود

دود شمع کشته ام درانجمن پیچیده ام

جای دل درسینه صد پاره دارم آتشی

شعله راچون گل درون پیرهن پیچیده ام

نازک اندامی بود امشب درآغوشم رهی

همچو نیلوفربشاخ نسترن پیچیده ام

+نوشته شده در برچسب:نیلوفر,رهی معیری,ثمین,عشق,ثمن,,ساعتتوسط داوود الماسیان | |

ساقی بده پیمانه ای زآن می که بی خویشم کند

بر حسن شور انگیز توعاشق ترازپیشم کند

زان می که درشب های غم باردفروغ صبحدم

غافل کندازبیش وکم فارغ زتشویشم کند

نورسحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد

بامسکنت شاهی دهدسلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا

وز من رها سازد مرابیگانه ازخویشم کند

بستاند ای سرو سهی سودای هستی ازرهی

یغما کند اندیشه را دوراز بد اندیشم کند

+نوشته شده در برچسب:سوزدمرا,سازدمرا,سوزدمراسازدمرا,رهی معیری,ثمن,ثمین,عشق,,ساعتتوسط داوود الماسیان | |

بنفشه زلف من ای سرو وقدنسرین تن

که نیست چون سرزلف بنفشه وسوسن

بنفشه زی توفرستادم وخجل ماندم

که گل کسی نفرستد بهدیه زی گلشن

بنفشه گرچه دلاویز وعنبرآمیز است

خجل شودبرآن زلف همچومشک ختن

چوگیسوی تونداردبنفشه حلقه تاب

چوطره نداردبنفشه چین وشکن

گل وبنفشه چوزلف ورخت به رنگ وبوی

کجاست ای رخ وزلفت گل بنفشه من

به جعد آن نکند کاروان دل منزل

به شاخ این نکند شاهباز جان مسکن

بنفشه دربرمویت فکنده سردرجیب

گل ازنظاره رویت دریده پیراهن

که عارض تو بود ازشکوفه یک خروار

که طره توبود ازبنفشه یک خرمن

بنفشه سایه زخورشید افکندبر خاک

بنفشه توبه خورشیدگشته سایه فکن

ترابه حسن وطراوت جزاین نیارم گفت

که زمانه بهاری وازبهارچمن

نهفته آهن درسنگ خاره است ترا

درون سینه چونگلی دلی است ازآهن

اگرچه پیش دوزلفتربنفشه بی قدراست

بسان قطره به دریا وسبزه درگلشن

بنفشه های من ازمن تراپیام آرند

توگوش باش چوگل تاکند بنفشه سخن

بنفشه

+نوشته شده در برچسب:بنفشه سخنگوی,رهی معیری,عشق,ثمین,,ساعتتوسط داوود الماسیان | |

گرشودآنروی روشن جلوه گر هنگام صبح

پیش رخسارت کسی برلب نیارد نام صبح

ازبناگوش تووزلف توام آمد یاد

چون دمیدن ازپرده شب روی سیمین فام صبح

نیمشب باگریه مستانه حالب داشتیم

تلخ شدعیش من ازلبخند بی هنگام صبح

خواب رابدرود کن کز سیمگون ساغر دمید

پرتو می چون فروغ آفتاب از جام صبح

شست وشودرچشمه خورشیدکرد ازآن سبب

نور هستی بخش میبارد زهفت اندام صبح

گرننوشیده است درخلوت نبیدمشک بوی

ازچه اید هرنفس بوی بهشت ازکام صبح؟

میدود هرسو گریبان چک ازبی طاقتی

تاکجاآرام گیرد جان بی آرام صبح؟

معنی مرگ وحیات ای نفس کوته بین یکیست

نیست فرقی بین آغاز شب وانجام صبح

این منم کز ناله وزاری نیاسایم دمی

ورنه آرامش پذیرد مرغ شب هنگام صبح

جلوه من یک نفس چون صبح روشن  ببیش نیست

درشکرخندی است فرجام صبح

عمر کوتاهم رهی درشام تنهایی گذاشت

مردم ونشنبدم ازخورشید رویی نام صبح

+نوشته شده در برچسب:خنده صبح دم,رهی معیری,ساعتتوسط داوود الماسیان | |

درداکه بهار عیش ما آخر شد

دوران گل ازباد فنا آخرشد

شب طی شد ورفت صبحی ازمحفل ما

افسانه افسانه سرا آخر شد.

+نوشته شده در برچسب:درماتم صبح,رهی معیری,,ساعتتوسط داوود الماسیان | |

کاش امشبم آن شمع طرب می آمد

وین روز مفارقت به شب می آمد

آن لب که چوجان ماست دورازلب ماست

ای کاش که جان کا به لب می آمد.

+نوشته شده در برچسب:آرزو,رهی معیری,ثمین,,ساعتتوسط داوود الماسیان | |

ازظلم حزر کن اگرت باید ملک

درسایه معدلت بیاساید ملک

با کفر توان نگه نگه داشت ولی

باظلم وستمگری نمی پاید ملک

+نوشته شده در برچسب:بیدادگری,رهی معیری,رباعی,ثمین,ثمن,,ساعتتوسط داوود الماسیان | |